همه چیز باخطوطی سفید به شهریا دوری از آن منتهی میشود....
از یک ساعتی به بعد.....که رنگ مرگ چندساعته برسر شهر میبارد....
چه سکوتی آرامی دل شهر را فرا میگیرد.....چراغهایی که برای دلشان قرمز و سبز میشوند....
تابلوهایی که نظری را جلب نمیکند....
وسکوتیوهم انگیز.....
چقدر همه چیز آرام است ....شب ظالم و عاحز و فقیر و دارا و ندار.....همه در یک سکوت گوش بر صدای زمین میگذارند....
وهیچکس دیگری را آزار نمیدهد.....
کسی در صف انتظار نیست....مطب ها خالی از بیمار....
شلوغی در کار نیست.....همهمه نیست.....
تا چشم کار میکند خداهست......
عجیب بودنش را حس میکنم.....وخواستنش را
دست روزگار...برچسب : نویسنده : atrebaharesib بازدید : 184